قدم اول را که در اتاق گذاشت ، احساس کرد وجودی نا مرئی در اتاق سرک می کشد . وجودی به نرمی عطر نارنج . گویی مناجات های قاصدک بود که در اتاق طنین انداز بود ... کتابی دستش بود و کتاب چه خوب ضربان قلبش را می شنید . انگشتش مثل همیشه غرق در صفحات کتاب بود . بعد از کمی مکث ، چرخش روی پای راست به عقب و سلطه ی دست چپ بر دستگیره ی در سیلی محکمی به گوش سکوت اتاق نواخت .
چیزی صورتش را نوازش می داد . گویی همان وجود نامرئی بود از زاویه دیگر . توجهش به پنجره جلب شد . به نسیم که چه زیرکانه دل پرده را نرم کرده بود و خود را به اغوش اتاق سپرده بود . شاید موضوع چیز دیگری است . به هر حال فعلا این دو دست قدرتمند و در عین حال مهربان نسیم بود که او را به سمت پنجره می کشاند . کتاب را کنار پنجره گذاشت . همچنان که کتاب صفحه به صفحه اش را با نسیم متبرک می کرد ، خودش لب پنجره نشست . نا خود اگاه نفسی عمیق کشید . پلک هایش به هم رسیدند و لبخندی روی لب هایش برق زد .
اسمان به چشمانش راه یافت . به دور دست ها می نگریست . او به چیزی فکر نمی کرد . حتی پلک هم نمی زد . چیزی بین نگاه کردن و خیره ماندن. و یا خیرگی مطلق ...
نفسی عمیق کشید . این بار هوای تازه تا مغز استخوان او را در نوردید . مثل همیشه اول به جستجوی ستاره اش مشغول شد . ان را میان ستاره های هم بازی اش پشت پر چین ابر یافت . خطی زعفران رنگ ستاره ها را قلقلک داد و رفت . ردّ زعفرانی را دنبال کرد ولی دیگر دیر شده بود چون در اغوش ماه ارمیده بود
... همچنان که صفحات اخر کتاب با نسیم متبرک می شد دید به عنوان جمله اخر نوشته شده :
... داخل واژه ی صبح
صبح خواهد شد .